پنج شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
پرسیدم: این آدرس را بلدی؟
نگاهی به کاغذ انداخت و گفت:
برای چه میخواهی؟
گفتم: میخواهم بزنم به رگ بی خیالی..
نگا هم کرد و باز پرسید: برای چه؟
گفتم: اگر تو هم مثل من هر چه بیشتر می دویدی کمتر میرسیدی تر جیح میدادی بروی آنجا..
گفت: که چی؟
گفتم: که بی خیال دنیا و زندگی و درس و کار و هزار کوفت و زهر مار دیگر بشوم!