دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۵
من...
دلم می سوزد..
برای خرس عروسکی کوچکم..
که تنهاست..
من..
دلم کسی را میخواهد...
که عروسک هایم را سوار تاب کند
و بفهمد..
درد پژمردن نرگس های توی گلدان را..
کسی که..
نخندد..
بر هذیان های تب آلودم...
و قدش به آسمان برسد..
تا برایم..
دسته ای از گیس خورشید را بچیند...
کسی که..
بی بهانه...
مهربان باشد... |