....

شنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۵

از اینکه زند گیم خلاصه شده توی اتاق سفیدی که تنها جسم قرمز رنگ موجود تویش یک شاخه گل رز است - که به زودی میرود پژمرده شود..!- هیچ احساس خوبی ندارم... گاهی اوقات فکر میکنم این اتاق و این *کاغذ پاره ها* زود تر از آنچه که میخواستم مرا * تناردیه * صفت میکند...!

دلم میخواست در عین زنده بودن... عضو* انجمن شاعران مرده* باشم... و نترسم از آنچه میگویم..میشنوم..میبینم....

.

.

صدایش را میشنوم... این ور و آن ور میرود.. بعضی اوقات توی روده هایم میدود و گاهی توی معده ام بالا و پایین میپرد... کودک درون بیچاره من.... بد جوری فراموشت کرده بودم....