!….I hE@rD SoMeOnE CrY!nG

 

شنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۵

وقتی ..

توی خیابان های غریبه این شهر لعنتی...

دانه های اشکم...

با قطره های باران..

 همخوابه می شدند...

هیچ کس نمیدانست..

من چرا گریه میکنم...

حتی خودم....!

و من هنوز..

 منتظر پاپانوئل چاق قصه های کودکیم هستم...

تا از او بپرسم...

تو را زیر کدام درخت جا گذاشته است....