....

شنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۵

از اینکه زند گیم خلاصه شده توی اتاق سفیدی که تنها جسم قرمز رنگ موجود تویش یک شاخه گل رز است - که به زودی میرود پژمرده شود..!- هیچ احساس خوبی ندارم... گاهی اوقات فکر میکنم این اتاق و این *کاغذ پاره ها* زود تر از آنچه که میخواستم مرا * تناردیه * صفت میکند...!

دلم میخواست در عین زنده بودن... عضو* انجمن شاعران مرده* باشم... و نترسم از آنچه میگویم..میشنوم..میبینم....

.

.

صدایش را میشنوم... این ور و آن ور میرود.. بعضی اوقات توی روده هایم میدود و گاهی توی معده ام بالا و پایین میپرد... کودک درون بیچاره من.... بد جوری فراموشت کرده بودم....

….FeEl ThE R@!n On YoUr $k!n

چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۸۵

 

تو خودت شخصا و با دست های خودت نقشت را از دلم شستی...

من به فکر شیشه پنجره ام...!

چه کسی آن را خواهد شست وقتی باران نمی بارد...؟!

 

p.s: پرچم ایران را برعکس گذاشته بودند!

نمیدانستم وقتی غیرتی بشم چه کارها میتوانم بکنم!

آنها هم!

!….I hE@rD SoMeOnE CrY!nG

 

شنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۵

وقتی ..

توی خیابان های غریبه این شهر لعنتی...

دانه های اشکم...

با قطره های باران..

 همخوابه می شدند...

هیچ کس نمیدانست..

من چرا گریه میکنم...

حتی خودم....!

و من هنوز..

 منتظر پاپانوئل چاق قصه های کودکیم هستم...

تا از او بپرسم...

تو را زیر کدام درخت جا گذاشته است....

...I m@dE @ m!lL!oN m!$t@kEs

پنج شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۵

 

زمانی که..

همه دنیا را..

به دنبال نیمه گمشده ام می گشتم..

تو را دیدم..

و  فهمیدم..

تو..

هیچ شباهتی به نیمه گمشده من نداری!

ببخشید!

P.s:

چشم هایم گریان..

دست هایم بالا...

من شدم فریاد...

رفتم تا اوج...

نرسیدم اما..

به در خانه دوست...

 

!...I d!$@pPe@R

 

یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵

همیشه فکر می کردم..

بودن تو..

دلیل بودن من است...

حالا می فهمم..

بودن تو..

فقط یک چیز است...

دلیل محو شدن من...!

تو..

جایی برای نفس کشیدن باقی نمی گذاری...

و من نیست می شوم..

هوایی برایم دست و پا کن...

قبل از آنکه..

یکسان شوم..

با خاک...

 

… I c@nT t@Ke !t @nY mOrE

شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵

دست نوشته های قدیمی ام...

مثل دود سیگار...

هم دلم را سوزاندند..

هم چشمانم را...

- عشق نابالغ نوجوانی که شوخی شوخی تبدیل میشود به تنفر نیمه بالغ جوانی...

و جوانی ای که همین جوری الکی گم میشود..

پشت کاغذ ها و رخت خواب های غریبه...

دیروز را اگر فاکتور بگیریم...

فردا پشیمان امروزم...

که به پای خواستنی گذاشته امش ..

که فردایی ندارد..

تنها لذت لحظه و باقی عذاب وجدان و گناه و گناه و گناه...

و واقعیتی که پوچم می کند...اگر منطقی فکر کنم!

- صدایی درونم میگوید..

روزی..

به ۱۸ سالگیم حسرت میخورم...

که چه ارزان باختمش...

 

?.... WhErE $hE bElOnGs

دوشنبه ۲۷ آذز ۱۳۸۵

ابری ست آسمان....

باران نم نمش گرفتست...

دل... تنگ است..

و من.. پوچ تر از همیشه..

چشم هایم..

پف کرده از گریه و بی خوابی دیشب...

روحم.. در هم فشرده..

و خودم... حیران و سرگردان

که تعلقش به کجاست...

این دل زبان نفهم...

و این تن خسته..

*دورها آوایی ست که مرا میخواند*

رفتن باید.........

 

…I bRu!$e E@$!lY

شنبه ۲ دی ۱۳۸۵

خیلی نباید سخت باشد..

گاهی..

بی بهانه خندیدن...

هر چند..

بیزارم...

از ماسک های نقاشی شده...

روی..

صورت های تار عنکبوت بسته...

اما..

میشود گاهی..

فراموش کرد...

که این موچودات دوپا...

دروغ هم میگویند!

ــ می گفت: *تنها دل ما دل نیست*

راست می گفت...

 

 

…I`m $e@rCh!nG fOr @ F@cE

دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۵

من...

دلم می سوزد..

برای خرس عروسکی کوچکم..

که تنهاست..

من..

دلم کسی را میخواهد...

که عروسک هایم را سوار تاب کند

و بفهمد..

درد پژمردن نرگس های توی گلدان را..

کسی که..

 نخندد..

بر هذیان های تب آلودم...

و قدش به آسمان برسد..

تا برایم..

دسته ای از گیس خورشید را بچیند...

کسی که..

بی بهانه...

مهربان باشد...

… I GuE$$ I nEeD u

۲۵ دی ۱۳۸۵

من..

فرشته کوچکی دارم..

که هر روز برایم دست تکان میدهد...

و

لی لی بازی میکند...

من فرشته کوچکی دارم...

که هر شب..

سجاده ام را..

 پر از یاس سفید می کند..

و برایم دعا میکند..

فرشته من..

درس میخواند..

و با دوستانش..

عروسک بازی می کند...

فرشته کوچک من..

بال ندارد..

زیبا هم نیست...

اما فرشته است..

او را..

خدا برایم فرستاده...

…I pRoM!$e YoU w!Ll nEvEr $Ee Me CrY

چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۵

همه هشتصد هزار و دویست قطره اشکی را..

که برایت ریختم...

نگه داشته ام...

و..

هر روز..

چند قطره از آن را..

می نوشم!

شاید...

زمان به عقب بر گردد....

قول می دهم این بار...

دیگر اشکی نریزم...

و خودم..

با دست های خودم..

خط قرمزی دورت بکشم....

 

…My $LeEpLE$$ $oL!tUdE

سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵

پاهایم..

 خمار ِ رفتنند...

اما..

دیر زمانی ست...

کفش هایم را باد برده است...

زمین چه نا مهربان است با من...

و زمان نیز...

ولی تو چقدر آبی...!

برای لب های تشنه ام..

و چقدر مرهم..!

 برای پاهای خسته ام...

اگرروحم را..

 زمین می خراشد..

و..

زمان می تراشد..

مرا چه باک..!

تو صیقلم می دهی...

می دانم....

… To Be LeFt OuT$!dE @lOne

پنج شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵

پرسیدم: این آدرس را بلدی؟

نگاهی به کاغذ انداخت و گفت:

برای چه میخواهی؟

گفتم: میخواهم بزنم به رگ بی خیالی..

نگا هم کرد و باز پرسید: برای چه؟

گفتم: اگر تو هم مثل من هر چه بیشتر می دویدی کمتر میرسیدی تر جیح میدادی بروی  آنجا..

گفت: که چی؟

گفتم: که بی خیال دنیا و زندگی و درس و کار و هزار کوفت و زهر مار دیگر بشوم!

گفت: صد قدم بعد از خیابان انسانیت میرسی به میدان بی عاری! میپیچی به چپ و دویست و چهل و هشت قدم در زاویه هشتاد و شش درجه تنها درخت خشکیده سمت راستت میروی جلو.. هشت قدم مانده به مرگ.. میرسی به این آدرس.. بالای سرت را که نگاه کنی.. نوشته کوچه علی چپ.....